• زنده ای در میان مردگان

    بسم الله الرحمن الرحیم

    زنده ای در میان مردگان

    سه طاقه پارچه سبز، سفید و قرمز رو پشت تویتا انداخت  و رفت داخل مغازه رنگ فروشی بعد از چند لحظه با چند تا اسپری برگشت ، سوار ماشین شد . رو به  حاج قاسم کرد و گفت 

    سید مجتبی: حاجی چراباز رفتی توفکر ، دیدی که  مشکل پرچم رو حل کردم ، به امید خدا فردا مراسم رو برگزار می کنیم 

    حاج قاسم: دستت درد نکنه سید جان ! اگه ما تو رو نداشتیم چیکار می کردیم

    سیدمجتبی باخنده تو جواب حاجی گفت

    سید مجتبی: هیچی یکی دیگه رو داشتین

    سید ماشین رو روشن کرد  و ادامه داد

    سید مجتبی: فقط باید یه سر بریم از مصطفی طرح لا اله الا الله رو که گفتم  روی یه نگاتیو بزرگ در بیاره  رو بگیریم  و

    حاج قاسم نذاشت حرف سید تمام بشه و ادامه داد

    حاج قاسم : و یه سر بریم بازارچه چوب فروشا 

    سید مجتبی: یعنی فکرمی کنی حاجی تا الان چوب ها رو نرسوندن؟ بهتر نیست یه تماسی با معراج بگیریم ببینیم آوردن یا نه؟

    حاج قاسم : شناختی که من از اوس تقی نجار دارم قولش قولِ مردونه است ، فقط نگران اینم که اوس تقی رفته باشه منطقه  و کار دست شریک اش افتاده باشه ، اسمش چی بود؟

    سید مجتبی: فکر کنم جابر

    حاج قاسم :آره جابر ، خیلی حواس پرتی داره ، از وقتی که خونواده اش رو تو بمباران از دست داده حواس پرتی اش بیشتر شده

    سید مجتبی: خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو.

    حاج قاسم از پنجره بیرون رو نگاه کرد انتظار داشت سید میدون رو دور بزنه و بره داخل خیابون مت راستی ولی وقتی میبینه وقتی می بینه سید میدون  رو دور نزد ، رو به سید کرد و با تعجب گفت 

    حاج قاسم: سید اینقدر که حرف زدم حواست رو پرت کردم ، چرا میدون رو نپیچیدی ؟مصطفی مگه داخل این خیابون مغازه نداشت ؟!

    سید مجتبی: حواس ام هست حاجی ، مصطفی تو مغازه نیست . رفته سپاه یه سری پلاکارد برای فردا بنویسه ، قراره کار ها رو ببره اونجا برم ازش بگیرم 

    تا سید اسم پلاکارد  رو به زبون آورد، اشک تو چشمای حاج قاسم حلقه زد وبغض گلوش رو گرفت ، آهی کشید و گفت

    حاج قاسم:  یادش بخیر تو مراسم قبلی یونس کار نوشتن  پلاکاردها  رو انجام می داد.چه خط قشنگی ام داشت .

    سید مجتبی هم که از حالت حاجی منقلب شده بود تو تأیید حاج قاسم گفت

    سید مجتبی: آدمی که، کارش برای خدا باشه تو هیچ مراسمِی که با نیت خدایی برگزار میشه جاش خالی نیست ، یونس هم از این جور آدم هاست ، تو اون مراسم اون  جوری حضور داشت ، تو این مراسم هم این جوری .

    حاجی که یه مقدار حالش بهتر شده بود گفت

    حاج قاسم: به قول حاج آقا منیر الدین مهم نیت آدماست ، نه حجم کار و پست و مقام  تو انجام اینجورکارها

    سید مجتبی جلوی سپاه که رسید پاش رو گذاشت رو ترمز و سریع از ماشین پیاده شد ، بعد یه مدتی سید  با یه پاکت  نزدیک  تویتا شد  پاکت رو داد به حاج قاسم داد و گفت

    سید مجتبی: حاجی با معراج شهدا  تماس گرفتم ، مثل اینکه  چوب ها رو بردن ، فقط  باید سریع بریم و پرچم ها رو درست کنیم که عصری همه تابوتا آماده بشن؛ راستی حاجی من اصلا یادم نبود پارچه ها باید دوخته بشن کسی رو شما سراغ نداری  این کار رو سریع انجام بده؟

    حاج قاسم چند لحظه فکر کرد وگفت

    حاج قاسم: الان که یه کم دیر شده ....ولی نه ،  سراغ دارم ،  بیا سریع سوار شو اول  من  رو برسون معراج  تا اول ببینم کار تابوتا به کجا کشیده شده ، بعد خودت برو سمت ستاد پشتیبانی پیش خواهر جوادی ، بهش بگو حاجی گفته این ها باید تا اذان ظهر آماده بشن ، زحمت اش رو  بکشن

                                                                                                                 *******

    ....صدای میخ و چکش توی یه سوله خلوت  تنها صدایی بود که می اومد. یه سوله بزرگ که انتهاش  یه کانکس بود، کانکسی که معلوم بود روش رو با یه قوطی رنگ از حالت اولیه اش خارج کرده بودن،  یه گوشه هم چند تا جعبه که بیشتر شبیه تابوت بودن خود نمایی می کرد ، یه پرچم سه رنگ  ایران  هم روش انداخته شده بود. پیر مرد سفید مویی که یه عرقچین  سفیدی رو سرش گذاشته بود با یه لباس خاکی رنگ  داشت به همراه یه پسر نوجوان که سنش به زور14-15سال میخورد ، با تخته  هایی که یه طرف  ریخته بود  جعبه های مستطیل مانند درست میکرد. معلوم بود یه قسمت از این جعبه ها نسبت به سمت دیگه از عرض بیشتر برخوردار بود و این نشون میداد این دونفر که از دو نسل  متفاوت هستن دارن  تابوت درست میکنن ، هرچند وقت یه بار پیرمرد با چفیه ای که دور گردنش بود قطرات اشکی که از گوشه چشماش رو ریش سفیدش سرازیر می شد رو پاک می کرد.اما نوجوون با آرامش عجیبی داشت حرف های  پیرمرد  رو مو به مو اجرا می کرد ، قامت نحیف و لاغرش که حتی یه لباس نظامی هم به تنش پیدا نشده بود بدجوری به چشم میزد ولی چهره معصوم و مصمم اش چهره مردانه ای به اون داده بود و اصلا نشانی از ضعف رو نشون نمیداد ، چفیه مشکی به کمرش بسته بود و آستین های پیرهن اش رو برای این که دستگیرش نباشه تا کرده بود ، صدای ترمز ماشین و بعدش صدای حاج قاسم که وارد سوله شده خلوت این دونفر رو بهم زد 

    حاج قاسم: سلام بابا علی ! اجرت با سید الشهدا علیه السلام می بینم نیرو جدید آوردی

    باباعلی:سلام حاجی جون ، سلامت باشی ، شما هم خسته نباشی، حاجی چوب ها رو آوردن ، ولی نیرو کم داریم اگه اینجوری کار کنیم بعیده بتونیم  تموم کنیم ، این آقا جواد هم اومده بود ببینه شهیدش اینجاست که دید من دست تنهام  لطف کرد اومد کمک دستم. بابا جون !خدا خیرت بده ، با این آقاجواد ما یه سر برو ببین آشنا شون داخل شهداست یا نه؟

    حاج قاسم: کلید سرد خونه مگه پیش شما نیست؟

    باباعلی: پیش من بود بردم تحویل دادم 

    چند قطره اشک که همدم این روزهای بابا علی  بودن سرو کلشون تو چشم های بابا دوباره پیدا شد و از گونه هاش سرازیر شد، بابا علی با گوشه چفیه دوباره چشماش رو پاک  کرد  و ادامه داد

    باباعلی: آخه بابا جون وقتی می رم می بینم نوجوون هایی مثل همین آقا جواد،  اونجا خوابیدن و من هنوز سرپام  از خودم خجالت می کشم .

    و شروع  کرد به گریه کردن ، حاج قاسم که شرایط رو اینجوری دید اومد جلو وبابا علی رو تو آغوشش گرفت  و بهش گفت

     حاج قاسم: بابا جون شما پیش خدا با دادن سه تا از پسرات سر بلند از امتحانت بیرون اومدی ، من چی بگم که هر چند وقت یه بار باید یه سری ازبهترین رفقا رو تشیع کنم؛ باورکن  بابا این آخرین مراسمه اینجام هرجوری شده راضیشون میکنم که برم خط ، دیگه طاقت اش رو ندارم 

    حاج قا سم این رو گفت و دست رو دوش محمد جواد گذاشت و گفت 

    حاج قاسم: برادر حالا این شهید چه نسبتی با شما داره ؟

    جواد: برادرمه ، باهم دوقلوییم

    بابا علی باشنیدن جواب محمد جواد یه دستی به سرمحمد جواد کشید با دست به پیشونیش زد و نشست روی یکی از تابوتا و شروع  کرد به گریه کردن ، حاج قاسم هم که از تعجب یه لحظه خشکش زده بود ، تو دلش بدجوری خودش رو درمقابل آرامش این نوجوون کو چیک می دید، سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت

    حاج قاسم: بریم برادر.

    حاج قاسم که هنوز از این شُک خارج نشده بود و این رو از دستپاچگی اش تو انتخاب کلیدِ  دَر سرد خونه میشد فهمید ؛ به هر شکلی بود کلید رو به کمک محمد جواد پیدا کرد و درکانکسی که با یه تغییراتی حکم یخچال  برای نگه داری شهدا رو پیدا کرده بود رو باز کرد ، و با محمد جواد وارد کانکس شدند.

                                                                                                                             *****

    ... تنها چیزی که یادش بود این بود که با آرپیجی یه تانک رو منفجر کرده بود و بعدش  یه انفجارو یه در شدید، یه لحظه یادش می اومد که ازش پرسیده بودن که میخوای شهید بشی ؟ و اون چند لحظه مکث کرده بود و سریع  فکر ابرهیم پسر ش که تازه به دنیا اومده بود و اون  هنوز ندیده بودش و همسرش افتاده بود که اگه شهید بشه اون دونفر چیکار باید بکنند. یونس خودش رو میدید که داره به سمت آسمون میره ، محمد دوست دوران بچگیش  که معمولا هرجایی باهم بودن با محمد هادی نوجوون 14 ساله ای که تو شجاعت دست همه رو از پشت بسته بود، با سرعت فوق العاده  اومدن و از یونس جلو زدن و برای یونس دست تکون دادن. یونس داد زد:

    یونس:کجا میرین وایسین منم بیام 

     محمد رو کرد به یونس گفت

    محمد:ما باید بریم وقت ما تمومه ولی مثل اینکه تو موندنی هستی 

    یونس که داشت از چشماش  مثل سیل  اشک میومد گفت

    یونس:  آخه بی معرفت ، ما که هرجا بودیم باهم بودیم ، الان چرا داری من  رو اینجا میزاری

    محمد با اون لبخندی که همیشه  رو لبش بود، تو جواب یونس گفت

    محمد: من همیشه باتو ام اگه تو از من فاصله نگیری.

    ...حالا دیگه از پرواز به سمت آسمون خبری نبود ، یونس  بدجوری احساس درد و سرما می کرد. همه جا تاریک بود.به سختی یه تکونی به خودش داد، احساس کرد دست و پاش رو بستن، احساس خفگی هم از یه طرف داشت اذیت اش می کرد ، همه جا تاریک بود نمیتونست اطرافش رو ببینه ، با تلاشی که کرد فقط یه کم از جاش تکون خورد، درست حدس زده بود دست و پاش بسته بود ، میخواست داد بزنه ولی توانش رو نداشت ، مثل اینکه جوهره صداش تموموم شده بود ، مثل ماهی فقط لبش رو به هم میتونست بزنه ، تازه یادش اومد که چه اتفاقی افتاده ، دوست اش محمد و محمد هادی شهید شده بودند و اون هم داشت شهید میشد ولی اون رو از نیمه راه برگردونده بودن  ، خیلی ناراحت بود میخواست داد بزنه ولی نمیتونست ، با شنیدن  باز شدن  در یونس دوباره به دنیای سردخونه بازگشت ، با نفوذ  شعاع نوربیرون به داخل کانکس ، یونس  به سختی چشماش رو باز کرد جلوی چشماش یه سفیدی دید که یک شکافی توش پیدا بود از داخل شکاف هم صحنه مه مانندی رو میدید این صحنه رو با روشن شدن چراغ به خوبی متوجه شد.  حالا یه کم باروشن شدن چراغ شرایط بهتر شده بود با تلاش اش سرش رو یه کم بالا آورد و با نوک زبونش سفیدی رو لمس کرد ، پارچه بود ،همون لحظه که سرش رو بالا آورده بود، دید که بدنش رو فقط با پارچه سفید ی پوشوندن ، درست حدس زده بود کفن پیچ اش کرده بودن واز سرمای هوا هم میشد فهمید که الان  تو سردخونه هست اش ، تمام تلاشش رومی کرد که داد بزنه ولی نمیتونست ، حتی دیگه قدرت یه تکون هم نداشت.صدای ضعیفی رو شنید

    حاج قاسم: اسم داداشت چی بود 

    جواد: محمد هادی ، محمد هادی ایمانی 

    حاج قاسم: خوب برادر شما از اون سمت بگرد؛ من هم از این قسمت می بینم

    حاج قاسم  به آرامی از لابه لای برانکاردهایی که شهدا رو روش گذاشته بودن رد می شد وبا دیدن  اسم هرکدوم یک احساس آشنایی با اون شهید پیدا می کرد ، نوای  یاران چه غریبانه /  رفتند از این خانه؛  رو زمزمه می کرد و به آرومی اشک میریخت  با چشم اسم  شهدا رو از جلوی چشماش رد میکرد محمد عامری ، مهرداد محمدی ، نادر محبی ، یونس کریمی ...یونس کریمی ، حاج قاسم با دیدن اسم یونس یاد صحبت های چند ساعت قبل اش با سید مجتبی افتاد. نشست بالا سر یونس و خواست بند کفن و پلاستیک روش  رو باز کنه و یه بار دیگه صورت نورانی یونس رو ببینه . کناریونس نشست و به آرامی مشغول باز کردن بند کفن و پلاستیک روی کفن کرد ، اشک امانش نمیداد ومثل یه رود که از چشمه ای سرازیر میشه از چشماش جاری می شد نوای یاران چه غریبانه جاش رو به ذکر یونسیه داده بود، آخه همیشه یونس این ذکر رو تکرار میکرد و علاقه شدیدی به این ذکر داشت - لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین- حاج قاسم  یک لحظه  احساس کرد یه قسمت از پلاستیک که جلوی دهن و بینی یونس قرار داره حالت بخار به خودش گرفته با دست پاچگی پلاستیک رو پاره کرد و کفن رو کنار زد ، چهره نورانی و اشک آلود یونس که به سختی چشماش رو نیمه باز کرده بود پیدا شد و لبان یونس که مثل ماهی بهم میخورد و صدایی خفیفی که به سختی شنیده میشد ، حاجی گوش هاش رو نزدیک دهان یونس کرد ؛ یونس داشت میگفت

    یونس: لااله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین 


  • Comments

    No comments yet

    Suivre le flux RSS des commentaires


    Add comment

    Name / User name:

    E-mail (optional):

    Website (optional):

    Comment: