• سَخا و خِسا

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سَخا و خِسا

    در کنار رودخانه ای در یک جنگل بزرگ که پوشیده از درخت های مختلف بود دو در خت بودند که در کنار هم هر روز رشد می کردند و بزرگ می شدند. یکی از درختان که سَخا نام داشت  دارای  روحیه احسان و نیکو کاری بود ، سَخا که قد کوتاهی نسبت به همسایه اش خِسا داشت .همیشه میزبان پرندگان مختلف بود که برای استراحت روی شاخه او می نشتند . اوهمیشه سعی داشت شاخه هایش را طوری  دراطراف خود گسترده کند که سایه برای رهگذران ایجادشود . او آنقدربه کمک رسانی  به موجودات دیگرعلاقه داشت ؛که اگر یک روز به کسی کمک نمی کرد آن روز برای او بد ترین روز بود .

     برخلاف سَخا همسایه اش خِسا درختی خودپسند و مغرور بود، او بیشتر به اندام متناسب اش  و بلند شدن قداش توجه داشت  و با هرچیزی که با این خواسته اش مخالفت داشت مقابله می کرد .مثلا چون میوه دادن باعث سنگینی شاخه هایش می  شد و مانع بلند شدن اش بود،  شکوفه هایش را با تکان دادن خود می ریخت تا میوه ندهد او همچنین به پرندگان اجازه نمی داد که روی شاخه هایش بنشینند یا لانه بسازند چون فکر می کرد اورا بد قیافه می کنند .

    روزی پرستویی به نام جیک جیک که به دنبال درختی برای ساختن لانه بود، خِسا را به خاطر قد بلند و قامت زیبایی که داشت برای ساختن لانه مناسب دید تصمیم گرفت که روی آن برای خود لانه ای بسازد، خِسا  که آن لحظه در خواب بود و استراحت می کرد، متوجه جیک جیک نشد. جیک جیک با سرعت عمل بالا، لانه ای برای خود ساخت. او که بعد ازکارزیاد خیلی خسته شده بود ، سریع به خانه اش رفت  تا استراحت کند. سَخا که متوجه لانه پرنده روی شاخه خِسا شده بود فکر کرد اخلاق خِسا عوض شده ،  با خوشحالی بدون اینکه متوجه شود که او در خواب است او را صدا زد و گفت : تبریک می گم خِسا جون .خِسا که در خواب ناز بود با صدای سَخا از خواب پرید و با تعجب گفت چی رو تبریک می گی،چرا نمیزاری بخوابم؟! سَخا گفت :اینکه گذاشتی یه پرنده رو شاخه ات لونه بسازه. خِسا که تازه متوجه شده بود که یکی از شاخه هایش یه کم سنگین شده با عصبانیت تکانی به خود داد و گفت: این از کجا پیداش شده؟! با تکانی که خِسا به خودش داده بود لانه پرنده از روی درخت به زمین می افتد. جیک جیک که از خستگی زیاد خواب اش برده بود زمانی متوجه افتادن اش  می شود که با زمین برخورد کرده و احساس دردی در بال های اش می کند  و می بیند لانه ای که به زحمت ساخته به کلی خراب شده و خودش هم روی زمین افتاده است. او که از شدت ترس نفس اش به شماره افتاده بود ، اول نگاهی به خِسا می کند و سعی می کند  پرواز کند ولی چون بال اش ضرب دیده است نمی تواند پرواز کند و با نا امیدی از خِسا فاصله می گیرد.

    سَخا که شاهد این ماجرا بود جیک جیک را صدا می زند و از او میخواهد که روی بلند ترین شاخه اش لانه ای برای خود بسازد . جیک جیک از خوشحالی می خواهد پر بکشد و به روی شاخه سَخا بنشیند ولی درد بالاهایش به او این اجازه رانمی دهد. جیک جیک با ناراحتی سرش را به پایین می اندازد و قطره اشکی از گوشه چشم اش به صورت اش سرازیر می افتد. سَخا هم که می بیند جیک جیک نمی تواند پرواز کند از ناراحتی گریه می کند و قطره اشکی که همان شیره اش می باشد روی بال جیک جیک می افتد . با افتادن اشک درخت روی بال جیک جیک بال او به صورت معجزه آسایی خوب می شود و جیک جیک که دیگر احساس درد نمی کند سعی می کند پرواز کند وموفق هم می شود و با خوشحالی شروع به ساخت لانه روی بلند ترین شاخه سَخا می کند.

    بعد از آن روز جیک جیک و سَخا روزهای خوبی را کنار هم می گذرانند. یک روز جیک جیک که برای خوردن آب کناررودخانه نشسته بود با دسته ای از پرستوها که برای خوردن آب کنار او می نشینند، مواجه می شود، و  متوجه این شد که فصل کوچ فرا رسیده است و باید با دوست صمیمی اش سَخا خداحافظی کند .او با ناراحتی به لانه اش می رود. سَخا که متوجه ناراحتی جیک جیک  شده بود از او علت ناراحتی اش را می پرسد وجیک جیک هم ماجرای کوچ را به او می گوید .سَخا هم که به خوبی از سرمای زمستان خبر داشت و می دانست جیک جیک تحمل سرما راندارد او را دلداری می دهد  و او را برای رفتن راضی می کند .جیک جیک برای قدردانی از سَخا از خدا می خواهد که آرزوی سَخاکه دائمی بودن خوبی اش است بر آورده شود .

    با فرا رسیدن پاییز بادهای پاییزی شروع به وزیدن می کنند و ابر های سیاه آسمان را فرا می گیرند و باران شروع به باریدن می کند.کم کم آب  باران باعث طغیان رودخانه می شود.سَخا که نسبت به سایر درختان به رودخانه نزدیکتر است با برخورد شدید آب به او از ریشه کنده شده و به روی خِسا می افتد، خِسا که با آمدن پاییز فرصت خودنمایی را از دست داده و ناراحت است با برخورد سَخا به او عصبانی شده و با تکانی شدید او را به رودخانه می اندازد و جریان آب سَخا را باخود می برد. کم کم رعد و برق هم در آسمان نمایان می شود و اولین صاعقه نصیب بلندترین درخت که خِسا است می شود و او آتش می گیرد ، شدت آتش آنچنان زیاد است که بارش باران هم زمانی آن را خاموش می کند که قسمت بیشتر خِسا سوخته است.

    کربلایی رحمان ، نجّارروستا با قطع شدن باران با سیف الله تصمیم می گیرند برای پیدا کردن درختی به جنگل بروند تا برای ساخت درمسجد روستا از آن استفاده کنند.آنها وقتی از روستا بیرون می آیند از دور تنه درختی تنومندی را می بینند. وقتی به نزدیکی درخت می رسند بالبخندی رضایتی، درخت را بلند کرده و پشت قاطر می بندند وبه سمت روستا حرکت می کنند.

    جنگلبان پیر طبق عادت همیشه که بعد از پیاده روی برای استراحت  زیر سایه سَخا استراحت می کرد به کنار رودخانه می رود، اما با دیدن وضعیت کنار رودخانه در جا خشکش می زند.یک لحظه چشمش به درخت نیم سوخته می افتد،  یادش می افتد  قبلا جای این درخت نیم سوخته، درختی خوش ترکیب  بلند بودکه به این قسمت جنگل زیبایی خاصی داده بود ولی الان نه تنها ازآن زیبایی خبری نیست بلکه جای آن درخت نیم سوخته زشتی جاخوش کرده است. پیرمرد تبر را برداشت  تا آن زشتی رااز میان ببرد. او بعد خرد کردن نیم سوخته خِسا ،آنها را  گوشه ای می چیند تا خوب خشک شوند و برای بخاری چوبی پیرمرد  هیزم  مناسبی شوند. پیرمرد دوباره سر را به سمت گودال  می چرخاند ؛ گودالی در وسط  نهال های متعدد می بیند،  نهال هایی که از هسته های میوه های خورده شده سَخا توسط رهگذران خسته که برای استراحت لحظه ای از سایه سَخا استفاده کرده اند، به وجود آمده بودند و با بودن سَخا دیده نمی شدند و حال که اونیست  جای او را به شایستگی پرکرده اند. 


  • Comments

    No comments yet

    Suivre le flux RSS des commentaires


    Add comment

    Name / User name:

    E-mail (optional):

    Website (optional):

    Comment: